باران نور

چوپان خیانتکار

ارسال شده در 26 دی 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

چوپان خیانتکار
یکی ازتجارپارچه فروش فرانسوی یکصدو بیست راس گوسفندخریداری کردوآن رابه چوپانی دادتابرایش نگهداری
وتکثیر نماید .
چون چندی گذشت تاجرمتوجه شدکه نه تنهاگوسفندان زیادنمی شوندبلکه همه ماهه تقلیل پیدامی کنند .
علت راجویاشد .
چوپان جواب داد .
من گناهی ندارم ، گوسفندان مریض می شوندومی میرند .
تاجرقانع نشدوشبی درآغل گوسفندان پنهان گردیدتابه جریان قضیه واقف شود .
نیمه های شب دیدکه چوپان داخل آغل شدوگوسفند پرواری راجداکردوسرش رابریدوآن رابه قصابی که همراه
آورده بود،فروخت .
تاجرازآغل خارج شدوشروع به کتک زدن چوپان کرد .
وی چوپان راتهدیدکردکه بزودی اوراتحت تعقیب قانونی قرارداده وعلاوه برآنکه کلیه خسارات راوصول می کندبه
جرم خیانت درامانت وکلاهبرداری نیزوی رابه زندان خواهدانداخت .
چوپان ازتهدیدتاجربه وحشت افتاد .
روزبعد،ازترس مجازات وزندان راه اریس رادرپیش گرفت وبه وکیل حقه باززبردستی به نام آوکاپاتلن مراجعه
وتقاضا کردراه علاجی بیندیشدوازوی دردادگاه دفاع نماید .
وکیل قبل ازهرچیزپرسید .
آیاپول کافی برای پرداخت حق الوکاله دارید؟چوپان جواب داد .
هرمبلغ که لازم باشدمی پردازم .
وکیل گفت:بسیارخوب !امااگربخواهی ازاین مخمصه نجات پیدا کنی بایدازهم اکنون سرت رامحکم ببندی وهمه
جاچنین وانمودکنی که براثرکتک زدن تاجروضربات وارده ،قوه ناطقه راازدست داده ای وزبانت بندآمده است .
ازاین به بعدوظیفه تواین است که درمقابل رئیس دادگاه وهرکسی که ازتو سؤال یابازجویی کندفقط صدای
گوسفنددربیاوری ودرجواب بگویی “بع “!چوپان دستوروکیل رابه گوش جان پذیرفت وقبل ازآنکه تاجراقدام به
شکایت نمایداز اوبه دادگاه شکایت کرد .
جلسه دادگاه پس ازانجام تشریفات مقدماتی درموعد مقررباحضورمدعی ومدعی علیه ووکیل شاکی تشکیل
گردید .
درجلسه دادگاه چون وکیل چوپان متوجه شدکه تاجرموردبحث همان کسی است که خودش مقداری پارچه ازوی
گرفته و قیمتش رانپرداخته است ،سرش راپایین انداخت ودستمالی به دست گرفته وتظاهربه دندان دردکرد،ولی
تاجر وی راشناخت وبه رئیس دادگاه گفت:این شخص که وکالت چوپان راقبول کرده خودش به من مقروض
است وبه جای دفاع از موکل خود،خوب است ابتدادین خودراادانماید .
رئیس دادگاه زنگ زدوگفت فعلاموضوع دین وطلب شمامطرح نیست .
هروقت شکایت کردیدبه موضوع رسیدگی خواهدشد .
وآنگاه چوپان رابرای ادای توضیحات به جلوی میزخویش احضارکرد .
چوپان درحالیکه سرش رابسته بود،عصا زنان پیش رفت وهرچه رئیس دادگاه سؤال می کرد .
فقط جواب می داد .
“بع “!وکل ازفرصت استفاده کردوگفت:آقای رئیس دادگاه ،ملاحظه می فرماییدکه موکل بیچاره من درمقابل
ضربات این تاجربیرحم وبی انصاف چنان مشاعرش راازدست داده که قادربه تکلم نیست وصدای گوسفند می
کند .
تاجراجازه دفاع خواست وجریان راهمچنان که بودبیان داشت وچوپان را به حقه بازی وکلاهبرداری متهم نمود .
اما تاجرازآنجایی که دلایل محکمه پسندی نداشت نتوانست اعضای دادگاه راتحت تاثیرقراردهدوازطرف دیگربع
بع کردن چوپان و زبردستی وکیل مدافع تماشاچیان جلسه وحتی اعضای دادگاه راتحت تاثیرقرار دادو بدین
جهت رای به حقانیت چوپان ومحکومیت تاجرصادرکردند .
چوپان باخیال راحت ازمحکمه خارج شدوراه منزل رادرپیش گرفت .
وکیل زبردست که مقصودراحاصل دیدبه دنبال چوپان روان گردیدوگفت:خوب دوست عزیز،دیدی چطورحاکم
شدی و تاجربا لب ولوچه آویزان ازمحکمه خارج شد؟چوپان درحالیکه به راه خودادامه می داد درجواب گفت:بع !
وکیل .
گفت جای بع بع کردن تمام شد .
فعلامانعی ندارد مثل آدم حرف بزنی .
چوپان مجددا سرش رابه طرف وکیل برگردانیدوگفت:بع ! وکیل گفت:اینجادیگرجلسه دادگاه نیست .
حالامی خواهیم راجع به حق الوکاله صحبت کنیم .
صدای گوسفندراکناربگذاروحرف بزن .
چوپان بازهم حرف وکیل رانشینده گرفته ،پوزخندی زدوگفت:بع ،بع !طاقت وکیل طاق شدوباکمال بی صبری
گفت:دیگرچرابع بع می کنی ؟دادگاه تمام شد،حکم محکمه راهم گرفتی ،بگوببینم چه مبلغ برای حق الوکاله ام
درنظرگرفته ای ؟چوپان بدون آنکه پاسخی دهدمرتبا بع بع می گفت وبه جانب منزل می رفت 
وکیل چون دانست که کلاه سرش رفته وچوپان با توسل به این حربه وحیله دیناری حق الوکاله نخواهدپرداخت
،ازآنجایی که بنابر مثل معروف “خودکرده راتدبیرنیست “بیچاره شده بود،سخت به خشم آمدوگفت: باهمه بع
،بامن هم بع ؟خلاصه این عبارت ازآن تاریخ ضرب المثل گردید .
منتها درکشورایران تغییرشکل داده به صورت “باهمه بله ،بامن هم بله “درآمده است .

نظر دهید »

غلام سفارت

ارسال شده در 26 دی 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

غلام سفارت
محمدابراهیم خان دایی کامران میرزانایب السلطنه مردی بودبیسوادکه مانندپدرش درعصرناصرالدین شاه رئیس
بنایی ساختمانهای دولتی بود وبه همین جهت معمارباشی لقب گرفت ،امادرسال ‚پقمری باپرداخت پانصدتومان
پیشکشی به شاه ،به لقب وزیرنظام ملقب شدومدتی بعدبه وزارت تهران نایب الحکومگی رسید .
وی مردی رندبودوزرنگیهای مخصوص خودراداشت .
درموردشیوه حکومت وی حکایات زیادی نقل می کنند،مثلا .
“معاهده ترکمانچای وموضوع کاپیتولاسیون دست وپای ایران راازهرجهت کاملابسته بودوتمام دولتهاطبق معاهده
ترکمانچای باایران عمل می کردندواعضای سفارتخانه های خارجی واتباع آنهاهمه قسم تحکمات به افرادایرانی
مغلوب ودرویش ماب می نمودند .
بعضی افرادناباب برای اینکه به مردم زوربگویندوکسی نتواندازاعمال ناپسندآنان جلوگیری کند،می رفتند
کارمندوغلام سفارمی شدند .
روزی غلام یکی ازسفارخانه هابه یک نفرتعدی کرده بود .
آن شخص به نزدوزیرنظام آمدوازآن غلام شکایت نمود .
وزیرنظام پس ازرسیدگی دیدکه حق به جانب شاکی است .
دستوردادکه غلام راآورده ،صدتازیانه بزنند .
غلام پس ازتازیانه خوردن ،روبه وزیرنظام کرده ،گفت:کارشمابه جایی رسیده که غلام سفارت راچوب بزنید؟حال
خواهیددیدکه سفارت باشماچه رفتاری خواهد کرد!وزیرنظام که این مطلب راشنید،غلام رابه نزدیک خودآورده ،به
وی خطاب کرد .
ای وای !من نمی دانستم که توغلام سفارت هستی .
راازاول خودت رابه من معرفی نکردی ؟بنابراین بایدبرای این موضوع هم صدشلاق دیگربخوری که ازاین به
بعددراین قبیل مواردخودت راازاول معرفی کنی وبگویی که من غلام سفارت هستم .
امروزیرنظام اجراشدودوباره صدشلاق به اوزده شد

نظر دهید »

جنایات ظل السلطان

ارسال شده در 26 دی 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

جنایات ظل السلطان
مستوفی الممالک دریکی از خاطرات خودازمظفرالدین شاه می گوید .
“گفتندوقتی سیدی ازاصفهان آمدوشکایتی آوردکه ظل السلطان خانه مراخراب کرده وپولش راهم نمی دهد .
شاه دستورمی دهدکه فورا ظل السلطان پول خانه اورابپردازد .
پس ازمدتی زن وبچه سیدبه تهران آمده وگفتندکه ظل السلطان نه تنهاپول خانه ماراندادبلکه شوهرمراهم که
همان سیدباشدکشت .
مظفرالدین شاه بقدری عصبانی می شودکه به اتابک امین السلطان صدراعظم دستورمی دهدکه فورا قشون
بکش به اصفهان واین …
رابکش ،زیرامن روز قیامت نمی توانم جواب پیغمبرخدارابدهم .
البته اتابک نامه ای محرمانه به ظل السلطان نوشت واورابه تهران دعوت کرد .
پس ازاینکه ظل السلطان به تهران آمد باصوابدید اتابک قرآن وشمشیری دردست ازشاه خواست طلب بخشش
کند،ولی همینکه چشم مظفرالدین شاه به اوافتاد،دستوردادفورا میرغضب بیایدوهمانجا اورابکشد .
البته اتابک گفت:"اطاعت می شود .
“واورابیرون بردندو گوسفندی راکشتندوپس ازمدتی قضیه خاتمه پیداکرد .

نظر دهید »

حالات شرف الدین اسکندرانی

ارسال شده در 26 دی 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

حالات شرف الدین اسکندرانی
روزی ملک کامل در دادگاه قاضی شرف الدین اسکندرانی درباره قضیه ای که مطرح بود به نفع یکی ازطرفین
شهادت داد .
قاضی چون شهادت ملک را شنیدو طبعا به صحت آن اطمینان نداشت ، گفت:وظیفه ملک سلطنت است نه
شهادت !ملک که ازاین سخن قاضی شهادت اورا نپذیرفته است سخت برآشفت وگفت:من دراین قضیه شهادت
می دهم .
آیاشهادت مرا می پذیری یانمی پذیری ؟بگو!قاضی چون خشم ملک بدید،بی پرده وباصراحت تمام گفت:من
شهادت تورانمی پذیرم .
آنگاه چندلحظه خاموش ماندوسپس به سخن خودچنین ادامه داد .

چگونه شهادت تورابپذیرم درصورتیکه “عجیبه “،آن زن رقاصه وآوازه خوان ،هرشب درحالیکه چنگ خوددردست
دارد،آهنگ قصرتو می کندو بامدادان درحالیکه ازشدت مستی روی پای خودبندنیست وروی دست کنیزان به
راست وچپ متمایل می گردد،ازپله های قصر فرود می آید؟ملک ازاین سخن خشمگین شد .
به قاضی دشنام دادوازدادگاه خارج شد .
قاضی چون این اهانت بدید، روی به حضاردرمجلس کردوگفت:مردم ،شاهدباشیدکه من خودراازمنصب قضا
معزول ساختم وازامروزقاضی این شهرنیستم .
آنگاه ازدادگاه خارج شدوآهنگ سرای خویش کرد .
دراین هنگام یکی ازدرباریان صدیق به نزدملک آمدوگفت:مصلحت دراین است که قاضی رابه هروسیله شده به
دادگاه بازگردانی وازوی استمالت کنی ،زیراهم اکنون خبرکناره گیری اودرشهرمی پیچدوبی گمان مردم علت آن
رامی پرسند وآنگاه پاسخ قاضی وآنچه بین شمارفته است وداستان زن خنیاگرشیوع پیدامی کند وچون این خبربه
خلیفه دربغدادبرسد،آبروی توخواهدرفت .
ملک ناگهانی به خودآمدوعظمت خطررااحساس کرد .
بیدرنگ ازجای برخاست وآهنگ خانه قاضی کردوچون واردشد،زبان به عذرو پوزش گشود .
قاضی نپذیرفت .
ملک آنقدرعجز ولابه واصرارکردکه قاضی ازسرتقصیروی درگذشت وباردیگربه کارخویش بازگشت

نظر دهید »

قاضی شجاع

ارسال شده در 26 دی 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

قاضی شجاع
خلفای عباسی باآنکه خلافت راغصب کرده وبا ستم حکومت می راندند،امادرعصرآنان قاضیان ازقدرت واستقلال
بسیاربرخوردار بودند .
سیوطی دراین موردمی نویسد .
“روزی درمحضرقاضی ابوحازم بودم .
به نام ظریف مخلدی ازسوی خلیفه عباسی المعتضدبالله واردشدوگفت:امیرالمؤمنین فرمودندماخبریافته ایم
فلانی ور شکست شده است وقاضی اموال اورابین طلبکاران تقسیم می کند .
ماهم ازاو وامی طلبکاریم ،لذاسهم ماراهم منظور بدارید .
قاضی گفت:ازمن به خلیفه بگوی آیابه یادداری که چون مرامسؤول مهام قضاساختی ، گفتی من طوق این
مسؤولیت راازگردن خویش برداشتم وبه گردن توگذاشتم ؟اکنون به مقتضای آن عهدوقرار،برمن روانیست که
جزباارائه بینه واقامه گواه چیزی ازاین اموال به توتسلیم کنم .
ظریف مخلدی پیام قاضی رابه خلیفه رسانید .
خلیفه دوتن ازدرباریان رافرستادکه درمحضرقاضی به این امرشهادت بدهند .
قاضی مجددا پیام داد .
هرگاه آن دوگواه به محضرقضا حاضرشوند،من درباره عدالتشان تحقیق خواهم کرد .
درصورتیکه عدالتشان محرزگردد،شهادتشان راخواهم پذیرفت ،والابه مقتضای تکلیف شرعی خودعمل می کنم .
گواهان چون ازاین ماجرا آگاه شدندنگران به حضورخلیفه رفتندوالتماس کردندکه .
یاامیرالمؤمنین ،اگر قاضی برعدم عدالت ماحکم کندآبروی مامی رود ورسوامی شویم وبرای شماهم خوب نیست .
اگرممکن است مارا از این ماموریت معاف فرمایید .
خلیفه باشنیدن سخن آنان ازحق یاادعای خویش صرف نظرکرد .

نظر دهید »

قاضى عادل

ارسال شده در 26 دی 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

قاضى عادل
دردوران خلافت مامون خلیفه عباسی / مردجواهرفروشی به تظلم به دربارخلیفه آمدوشکایت خودرامطرح کرد .
مامون پرسید .
ازچه کسی شکایت داری ؟مردگفت:ازشما!مامون باتعجب پرسید .
ازمن ؟!مردجواهرفروش گفت:آری !شخصی به نام سعیدکه خودراوکیل شمامعرفی کردجواهری ازمن خریداری
کرده به مبلغ سی هزاردینار که بهای آن رانمی پردازد .
مامون گفت:اولاچنین کسی وکیل من نیست .
ثانیا از کجا که تو راست می گویی وآن شخص بهای جواهررا نپرداخته باشد؟مردشاکی گفت:من مدارک ودلایلی
دارم که حاضرم درمحضرقاضی ارائه کنم مامون تقاضای وی راپذیرفت وغلام خودرافرمود تایحیی بن اکثم رابه
حضوربطلبد .
قاضی حضوریافت .
مامون داستان را به وی بازگوکردوازاوخواست که دراین ماجرا قضاوت کند .
قاضی گفت:اینجا دربار خلافت است نه محکمه قضاوت .
مامون گفت: آن رابه محضر قضا مبدل کن .
قاضی گفت:درآن صورت بایدمراجعین به اینجابیایند وفعلانوبت خلیفه نیست !بایدنخست به کارآنان بپردازم .
وآنگاه دستورداد درهای کاخ را گشودند و آن روزدربارخلیفه ،محضرقاضی شد .
چون نوبت به مامون رسید ،قاضی دستوردادبه خلیفه اطلاع دهنددرمحضردادگاه حاضرشود .
مامون درحالیکه غلامی وی راهمراهی می کردو زیرانداز دردست داشت ،واردشد .
چون آهنگ نشستن کرد،قاضی دستورداد زیرانداز دیگری نظیرآن برای طرف دعوی بیاورندتاامتیازو تبعیضی بین
آن دونباشد
دادگاه وارد رسیدگی شد .
مدعی دلایل وبینه کافی نداشت .
قاضی ازمامون خواست تابربرائت خویش سوگندیادکند .
مامون سوگندیادکرد .
قاضی حکم بربرائت خلیفه وبی حقی شاکی صادرکرد .
چون دادگاه ختم دادرسی رااعلام کرد،قاضی ازجای برخاست وباتواضع دربرابرخلیفه ایستادوگفت:اینک من یک نفرعادی درمقابل خلیفه ام ونبایددربالای مجلس بنشینم .
مامون دستورداد مبلغی معادل آنچه مدعی مطالبه می کردازمال شخصی خویش به وی بپردازند،نه ازآن جهت که
حقی داشت بلکه برای جلوگیری ازاین توهم که چون قاضی دردرباره خلیفه قضاوت کرده ممکن است تحت نفوذ
او واقع شده باشدواین درشان خلیفه وقضای اسلامی نیست .
“این داستان واقعی نشان می دهدکه حکام غاصب وجائرزمان درجامعه ای که هنوزمتاثرازفرهنگ اسلامی بودنمی
توانستندکاملاخودرابیگانه وناآشنابه حکومت حقیقی اسلام معرفی کنند .

نظر دهید »

شعورسربازان معاویه

ارسال شده در 26 دی 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

شعورسربازان معاویه
یکی ازمردم کوفه پس ازجنگ صفین باشترخودواردشهردمشق شد .
فردی ازاهالی دمشق دامن مردکوفی راگرفت و گفت:این شتری که برروی آن سواری ،ناقه( شترماده )من است که
درجنگ صفین از من گرفته اند .
وچون مردکوفی منکراین مطلب شد،نزاع بالارفت وقضاوت رانزد معاویه بردند .
ضمنامردشامی پنجاه نفرازاهالی شام راگواه گرفت وباخودبه دربار معاویه بردکه همگی شهادت می داندکه آن
اسلام دین جاودان شتر،ناقه مردشامی است .
پس از رسیدن به دربارمعاویه وگفتن ماجرا،ازآنجاکه مردشامی پنجاه شاهددرآستین داشت ،معاویه به نفع اورای
داده وشترراازمردکوفی گرفت وبه اوداد .
مرد کوفی باعصبانیت به معاویه گفت:خدادرباره تولطف کند!این شتر،ناقه نیست بلکه جمل شتر ران است .
معاویه گفت:حکمی که صادرشده است تغییرپذیر نیست .
سپس وقتی که مردشامی رفت ،باردیگرمردکوفی رااحضارکردوضمن پرداخت دوبرابرقیمت شتربه او،گفت:می
دانستم این شترمتعلق به تواست و آن شامی دروغ می گوید،اماوقتی که به کوفه بازگشتی به علی علیه السلام
بگوکه من باصدهزارنفرسربازی به سراغش خواهم رفت که حتی یکی ازآنهاهم تفاوت میان شترنروماده رانمی
داندوآنهاراازیکدیگرتشخیص نمی دهد .

نظر دهید »

قاضى پرهیزکار

ارسال شده در 26 دی 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

قاضى پرهیزکار
درزمان مهدی عباسی ،عاتبه بن یزیدقاضی بغدادبود .
روزی هنگام ظهرکه مهدی نشسته بود،اودرحالیکه دفتردیوان قضاراباخودآورده بودبر او وارد شدوگفت:ای خلیفه
،این دفتررابه چه کسی بدهم ؟مهدی پرسید .
مگرچه خبرشده است ؟قاضی جواب داد .
خواهش دارم مرامعاف واستعفای مراقبول کنید .
خلیفه گفت:ازاولیای اموربه شماتعرض شده است ؟گفته .
نه .
پرسید .
پس سبب استعفاچیست ؟جواب داد .
دونفربرای مشکلی نزدمن آمدندوهرکدام دلیل وشاهدی آوردندکه محتاج به تامل بود .
آنهاراردکردم ،شایدبروندواصلاح کنند ونزاع برطرف شود .
یکی ازآنان شنیده بودکه من رطب خرمادوست دارم .
دیدم رطب بسیارعالی تهیه نموده وبه خادم وجهی قابل داده که برای من بیاورد .
تا چشمم به رطب افتادبه خادم گفتم:به صاحبش برگردان !امروزدوباره آن دونفر آمدندبرای قضاوت .
دیدم درنظرمن صاحب رطب مقدم ومحبت من به اوبیشتراست .
این است داستان من .
من می بینم هنوزهدیه راقبول نکرده حال من این است ،بعد ازقبول چه خواهدشد،نمی دانم وایمن نیستم .
می ترسم فریب بخورم ونتیجه اش فساد درمیان مردم باشد .
من رامعاف دار .

نظر دهید »

درقبرستان چه میکنی❓

ارسال شده در 4 آذر 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

✅از بهلول پرسیدند درقبرستان چه میکنی❓

در جواب گفت:

?با جمعی نشسته ام که به من آزار نمیرسانند

⚜️حسادت نمی کنند
⚜️دروغ نمی گویند
⚜️طعنه نمیزنند
⚜️خیانت نمی کنند
⚜️قضاوت نمی کنند
⚜️مرا به یاد سرای آخرت می اندازند

و بالا تر از همه ی اینها اگر از پیششان بروم، پشت سرم بد گویی نمی کنند‼️

1 نظر »

صلواتی نذر مدافعین حرم

ارسال شده در 4 آذر 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

?شهرهای “سوریه” دومینو وار سقوط می کردند “داعش” به چند صد متری حرم حضرت “زینب” رسیده بود و دواعش روبروی حرم بی بی زینب فریاد می زدند: “زینب یا جای تو اینجاست یا جای ما"..
کودک و سالخورده، زن و مرد سربریده می شدند! یکی از دواعش، قلب فردی را به دندان گرفته و درمقابل دوربین می خورد ? به گونه ای که “پوتین” رییس جمهور روسیه هم از دیدن آن متاثر می شود و آمریکا را به خاطر حمایت ازاین وحشی ها سرزنش می کند.

?همه در شوک تحولات #سوریه بودند که ناگهان و در کمتر از 24 ساعت، موصل #عراق در نتیجه خیانت ته مانده های حزب “بعث” و “برخی ارتشی های این کشور، سقوط کرد موصلی که به شهر نظامیان عراق معروف بود و از همین جا بود که سقوط دومینووار شهرهای عراق آغاز شد!
موصل، الانبار، تلعفر، سنجار، صلاح الدین، کرکوک، دیاله، هیت، الرمادی و… در عراق متحیرانه سقوط کردند. در وصف اوضاع وحشتناک عراق، همین بس که یک روحانی #ایرانی با خانواده در مسیر “نجف” به ” کربلا” توسط داعش دستگیر و #سر بریده شد. مسیری که الان میلیون ها زائر در مراسم #اربعین تردد می کنند…

داعش به #دیاله عراق رسید. فاصله دیاله با مرز #ایران فقط یک کیلومتر است. 1️⃣ فاصله روستای زلزله زده #ازگله که این روزها زیاد از آن شنیده می شود تا “دیاله” تحت تصرف داعش، فقط 10 کیلومتر ! فاصله ثلاث باباجانی تا دیاله فقط 40 کیلومتر !!فاصله، سرپل ذهاب تا دیاله تحت تصرف داعش فقط 45 کیلومتر!
صدای توپ و تانک داعش، امان از مردم روستاهای مرزی ایران بریده بود. دواعش به نقل از فرمانده نیروی زمینی ارتش،مهمات خود را دپو کرده بودند و آماده حرکت نهایی یعنی حمله به ایران بودند…

?ایران باید چه می کرد؟

❌عده ای بی بصیرت در داخل کشور، عنوان می کردند عراق و سوریه به ما چه ارتباطی دارد.? در حالی که نمی دانستند، سقوط سوریه و عراق، سکوی پرش داعش برای ضربه نهایی به ایران بود. برخی می گفتند چرا در عراق هزینه می کنید یا در سوریه! غافل از این که اگر داعش به ایران حمله می کرد ما می بایست صدها برابر هزینه بدهیم “.

✅برآورد کارشناسان از هزینه ایران درجنگ تحمیلی با عراق،از سال 59 تا 67 رقمی بالغ بر10/04 تریلیون دلار است. برای درک این رقم، خوب است بدانید امارات قرارداد ساخت بزرگ ترین برج دنیا را با یک میلیارد دلار بست، یعنی ایران بیش از 10000برابر قیمت بزرگ ترین برج دنیا، فقط هزینه داد…
ورود ایران به جنگی دیگر، رقم چنین زیان را برای کشور خواهد ساخت اما ما با حداقل هزینه نه تنها جنگ را به اتمام رساندیم بلکه تغییرات استراتژیکی در منطقه ایجاد شد که قدرت ایران در خاورمیانه بیش از پیش فزونی یافت.

?#مدافعان_حرم با امکانات چند صد میلیونی نجنگیدند، نویسنده که در بین مدافعان حرم حضور داشته است گواه می دهد که عزیزان مدافع حرم، با مهمات تولید حتی قبل از سال 70 و با سلاح های حداقلی جنگیدند. خبری از وعده غذایی مرتب نبود اگر غذایی می رسید می خوردیم و درغیر این صورت،با گرسنگی ،کار را ادامه می دادیم.? به عینه دیدم یکی از مدافعان حرم، لباس زمستانی خود را در اوج سرمای زمستان از تن بیرون آورد و به نیروی سوری اهدا کرد که پدر خود را در جنگ از دست داده بود و این عزیزمان خودش، بدون کاپشن با سرما دست و پنجه نرم کرد…?

بله مدافعین حرم با کمترین هزینه، بزرگ ترین کار را انجام دادند و با ورود ایران به معرکه، تحولات میدانی در سوریه شروع شد. خدا رحمت کند سردار دل ها شهید همدانی را… خطاب به سوری ها عنوان کرده بود: اگر می خواهید سوریه را نجات دهید باید دو شهر را حفظ کرد “حلب” و “دمشق"… کم کم مناطق سوریه باز پس گرفته شد.
ایران با هوشیاری تمام و توجیه #روسیه نسبت به خطر دواعش بخصوص “چچنی"های داعش، روسیه را وارد سوریه کرد. نیروی هوایی روسیه و قدرت ایران روی زمین، دو عامل شکست پله به پله تروریست ها شد. البته روس ها اقدامات ناهماهنگی انجام می دادند ولیکن در برابر هزینه ای که کردند، چیز مهمی به حساب نمی آید.

?مع الوصف بعد از تقدیم بیش از 2000 شهید مدافع حرم - اعم از ایرانی، عراقی، پاکستانی، لبنانی، سوری، افغانستانی و… آخرین پایگاه داعش یعنی بوکمال هم پس گرفته شد و ژنرال قاسم سلیمانی این چنین به فرمانده اش گزارش داد:
“آخرین قلعه را هم زدیم و پرچم داعش را پائین کشیدیم”

بله مدافعین حرم به جای هزینه 10/04 تریلیون دلاری با کمترین هزینه، کشور را از ورود مستقیم به یک #جنگ دهشتناک نجات دادند. بیش از 2000 شهید دادند که دیگر شاهد پرپر شدن 230 هزار شهید نباشیم. روحتان شاد و راهتان پر رهرو.?

2 نظر »

❌این چه حق انتخابی است؛ خدا میگه یا به من باور داشته باش، یا میری جهنم!!

ارسال شده در 4 آذر 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

❌این چه حق انتخابی است؛ خدا میگه یا به من باور داشته باش، یا میری جهنم!!

✅پاسخ
انتخاب انسان در انتخاب مسیر است، اما…

1511622277photo_2017-11-25_18-33-37.jpg

نظر دهید »

دیدار حضرت یک ساعت به اذان صبح!‼️

ارسال شده در 4 آذر 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

#تشرفات

دیدار حضرت یک ساعت به اذان صبح!‼️

آقای قاضی زاهدی نقل کردند:

« سال 1354 هجری شمسی، صبح جمعه ای، بعد از دعای ندبه در منزل خود در قم، با یکی از رفقای موثق اهل علم به نام « آقای حسینی » نشسته بودیم و صحبت در پیرامون مقام حضرت مهدی ارواحنا فداه به میان آمد.✨?

ایشان گفتند: « من منتظر بودم ماشینی برسد و به خیابان آذر بیایم، ناگهان یک سواری آمد و جلو من ایستاد و گفت: آقا بفرمایید. سوار شدم. کم کم تعریف کرد و گفت: من از تهران می آیم و به جمکران می روم، متوجه شدم حالی دارد و زمزمه ای و به نام امام می گرید.✨

گفتم: این هفته آمدی یا تمام هفته ها؟ گفت: خیر، مدتی است می آیم. گفتم: آیا حضرت هم توجهی نموده و داستانی داری؟ ⁉️

گفت: آری. گفتم: اگر ممکن است بگو. گفت: من بر دردی در کتف و شانه مبتلا شدم، مثل اینکه آن موضع را آتش نهاده باشند، دائماً می سوخت. نزد اغلب دکترهای تهران رفتم و علاج درد نشد؛ تا اینکه عده ای از اطبا تشخیص مرض دادند و گفتند: فلان مرض است ( البته نام مرض را گفته بود ولی ایشان فراموش کرده بود ) که قابل معالجه نیست.?

تصمیم گرفتم برای زیارت امام رضا (علیه السلام) به مشهد بروم با ماشین خودم حرکت کردم تا به مشهد رسیدم، برای زیارت به حرم رفتم و زیارتی انجام داده، بیرون آمدم. در بین راه که می رفتم، دیدم مجلس روضه ای است و واعظی بالای منبر به ارشاد مردم مشغول است گفتم: چند لحظه ای بنشینم و استفاده کنم.?

به تناسب روز جمعه، واعظ مطالبی پیرامون مقام حضرت حجت (علیه السلام) بیان کرد تا به این جمله رسید که خطاب به جمعیت فرمود:

ای زائرینی که برای زیارت ثامن الحجج آمده اید! بدانید برای شفای دردها و رفع گرفتاریها لازم نیست به مشهد بیایید و درد دل به آقا علی بن موسی (علیه السلام) کنید؛ بلکه ما امام حیّ و زنده داریم! ‼️

ما امام زمان داریم که هر کجا با حقیقت توسل به او پیدا کنید به داد می رسد.‼️

این جمله چنان در دل من اثر گذاشت که تصمیم گرفتم از درد، خدمت امام هشتم (علیه السلام) حرفی نزنم. و گفتم: این واعظ، راست می گوید. من هم برمی گردم و با امام زمان(عجل الله فرجه) در میان می گذارم.?

پس از زیارت دیگر و بازگشت به تهران و خانه، یک شب در حالی که تنها بودم توسل به امام زمان پیدا کردم و درد دل به آقا گفتم. مرا خواب درگرفت. ✨

در عالم رؤیا دیدم که به قم آمده ام. وارد صحن شدم ناگاه از درب دیگر دیدم آقایی وارد صحن شد. گفتند: این آقا «مقدس اردبیلی» است.✨
من نام او را شنیده بودم و می دانستم او خدمت امام زمان (علیه السلام) زیاد رسیده است؛ به عجله خودم را به او رساندم و بعد از سلام، مقدس اردبیلی را قسم دادم به ائمه(علیهم السلام) که به من توجه کند.✨

فرمود: به خود آقا و امام حیّ چرا نمی گویی؟⁉️❌

گفتم: من که نمی دانم آقا کجاست؟ ⁉️

فرمود: یکساعت به اذان صبح همیشه در مسجدِ خودش تشریف دارد. ( یعنی: مسجد جمکران در قم).✨?

من نگاه به ساعت کردم دیدم یک ساعت و نیم به اذان صبح است، پیش خود گفتم: اگر الان به آنجا بروم نیم ساعته می رسم. به طرف مسجد جمکران رفتم، تا وارد صحن مسجد شدم، از پله ها بالا رفتم؛ (الان بنا را تغییر داده اند) پشت شیشه ها دیدم چند نفر رو به قبله نشسته و مشغول ذکراند.✨

داخل مسجد شدم. دیدم یکی از آنها مقدس اردبیلی است که الان در صحن بود، سلام کردم. مقدس اشاره کرد: بیا، بعد به یکی از آن اقایان گفت: این مرد از من خواست و من آدرس داده ام تا به این جا آمده. فهمیدم آن آقا امام زمان است.✨??

شروع کردم به گریه کردن و آقا را قسم دادن به حق جدش امام حسین (علیه السلام) که درد مرا شفا بده. ?

آقا، بدون اینکه بگویم، دردم کجاست، موضع درد را مستقیم دست گذاشت و فرمود: شما، سالم شدی. ✨?

از شوق شفا یافتن از خواب بیدار شدم و از آن موقع تا حال مثل اینکه من چنان مرضی نداشتم و شفا گرفتم. ✨

لهذا به عشق و علاقه به حضرتش و این که این مسجد اینقدر مورد توجه امام زمان (ارواحنا فداه) می باشد از تهران هر شب جمعه می آیم و پس از خاتمه مراسم مسجد به تهران بر می گردم. »✨

#نذر_فرج_صلوات


✨✨✨✨✨✨

نظر دهید »

چیشد_طلبه_شدم

ارسال شده در 23 آبان 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

#چی_شد_طلبه_شدم

چیشد که طلبه شدم ؟
فقط لطف و نگاه امام زمان بود که باعث شد من بیام تو این راه و الان افتخار کنم و به خودم ببالم که صاحب زمان بهم نظر کرده و منو به این راه دعوت کرده…

من رشتم نرم افزار بود .
خیلی دوست داشتم برم دانشگاه
اونموقع اصلا نمیدونستم حوزه چیه … تصوری ازش نداشتم و حتی نمیدونستم طلبه چیه..

برای کنکور ثبت نام کردم .. سال اخر حسابی تو درس هام فعال شده بودم و تمرین میکردم تا بتونم دانشگاه قبول شم و رشته مورد علاقمو ادامه بدم … عاشق رشتم بودم …
موقع کنکور شد … رفتیم سرجلسه … آسون بنظر میرسید حداقل درحدی که قبول بشم….
مدتی بعد از امتحان (جای همگی خالی) مشرف شدیم کربلا،که اونم داستان ها داشت …
دفعه اولم بود … همیشه دعای کسای که کربلا اولی هستن مستجاب میشه…
تموم دعام خلاصه شده بود تو قبول شدن کنکور …
روزای اخری که اونجا بودیم نتایج اعلام شد … با کلی ذوق بالاخره دیدم که دانشگاه دولتی قبول شدم … دعام مستجاب شد … ولی…
نمیدونم چطور شد …
دانشگاه نرفتم .. حرف حوزه شد ، همه مشوقم شدن که برم حوزه .. کاملا غیر ارادی اومدم به این سمت .. ولی با ذوقی پنهون … یه نیروی قوی علم داد تو این راه … اصلا باورم نمیشد … زمان رو دور تند بود و همه چی تند میگذشت…روز شماری میکردم تابالاخره مهلت ثبت نام برسه ..ثبت نام کردم و منتظر زمان مصاحبه شدم .. روز مصاحبه بی هیچ استرسی رفتم حوزه…محیطش واقعا آرامش دهنده بود به محض ورود انچنان انرژی دوست داشتنی به قلبت وارد میشد که اصلا دل کندن از اونجا سخت بود …
بماند که تو مصاحبه چقدر سوتی دادم ..
وقتی جوابا اومد و فهمیدم قبول شدم انگار یه ارامش ابدی اومد تو قلبم..
الان ترم اولم با کلی ذوق و علاقه .. با کوله باری از آرزو … دلم میخواهد حالا که دعوت شدم، حالا که بهم اعتماد شده جزو بهترین ها باشم … که امام زمانم رو سرافکنده نکنم و تاجاییکه میتونم یک لبخندی رو لب ایشون بنشونم…
من طلبه ای هستم پر از انگیزه و این لطف خدا و قائم آل محمده….
دعا کنید تااخر هم همینطور باقی بمونه…

السلام علیک یا صاحب الزمان…ادرکنی ….

1 نظر »

چرا چادری شدم؟

ارسال شده در 19 آبان 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

چرا چادری شدم؟

گفتم: چه می‌دانم، لابد این ‌طوری خوش‌تیپ تری!!!

گفت: خیر!!!

گفتم: خب لابد فهمیدی این ‌طوری حجابت کامل‌تره مثلاً!!!

گفت:خیر !!!

گفتم: ای بابا!!! خب لابد عاشق یکی شدی، اون گفته اگه چادر بپوشی بیشتر دوستت دارم!!

گفت: نزدیک شدی!!!

گفتم: آها!!! دیدی گفتم همه ‌ی قصه ‌ها به ازدواج ختم می‌شوند؟ دیدی!!!

گفت: برو بابا… دور شدی باز…

گفتم: خب خودت بگو اصلاً…
گفت: یک جایی شنیدم چادر، لباس “حضرت زهرا”ست، خواستم کمی شبیه “حضرت زهرا” باشم

2 نظر »

عفّت حضرت یوسف (ع)

ارسال شده در 19 آبان 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

روزی زلیخا با یوسف خلوت کرد و از فرصت به دست آمده استفاده نمود. روبه یوسف کرد و گفت: سرت را بلند کن و به من نگاهی کن.
یوسف گفت: می ترسم هیولای کور و نابینایی بر دیدگانم سایه افکند.
- زلیخا : به به! چه چشم های شهلا و زیبایی داری!
- یوسف : همین دیدگان من در خانه ی قبر، نخستین عضوی هستند که متلاشی شده و روی صورتم می ریزند.
- زلیخا : چه قدر بوی خوشی داری!
- یوسف : اگر سه روز بعد از مرگ من بوی مرا استشمام نمایی، از من فرار می کنی.
- زلیخا: چرا نزدیک من نمی آیی؟
- یوسف : چون می خواهم به قرب خداوند نایل شوم.
- زلیخا : گام بر روی فرش های پر بها و حریر من بگذار و خواسته مرا برآور.
- یوسف : می ترسم بهره ام در بهشت از من گرفته شود.
وقتی که زلیخا استقامت و پاک دامنی یوسف را دید و یقین کرد که تسلیم هوس های او نمی شود، از راه تهدید وارد شد و به یوسف گفت : حالا که چنین است تو را به شکنجه گران زندان می سپارم…
یوسف با کمال نیرو گفت: باکی نیست، خدا یاور من است.

برگرفته از : با معارف اسلامی آشنا شویم

نظر دهید »

بخونید و برای دیگران تعریف کنید شاید روی کسی اثر گذاشت

ارسال شده در 19 آبان 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

داستان کوتاه حجاب
بخونید و برای دیگران تعریف کنید شاید روی کسی اثر گذاشت
از دور صدایی آمد مبهم . نزدیک می شد ، صدا صدای قهقهه هایی ترسناک بود …. مرده بودم

مرده بودم و بدنم در تابوت ، به سمت خانه ی ابدی می رفت ، بیچاره شوهرم که زیر لب افسوس می خورد: “کاش کمی ، و فقط کمی بهتر زندگی می کردی! کاش گوش شنوا داشتی به حرفم گوش می کردی ، وقتی می گفتم ظاهرت را همچون دلت پاک کن ! کاش با آن چهره و زلف ، دل ها را به حسرت نمی گذاشتی و ای کاش …" 

راست می گفت ، چون خود را مرده دیدم ، تیر هایی که شیطان با کمان زلف من به چشم ها زده بود را دیدم، دیدم که چه سیلابی از خون جگر بر قبرم جاری کرده بود. 
و چه زود تنها شدم ، کاش یک نفر فریادهای ملتمسانه ام را می شنید که :"بمانید ، مرا در این قبر تنگ و تاریک تنها نگذارید …" 
از دور صدایی آمد مبهم . نزدیک می شد ، صدا صدای قهقهه هایی ترسناک بود . نزدیک تر شدند ، دو نفر بودند ، نام هاشان چه بود ؟ … ها ! یادم آمد !… نکیر و منکر … اما چرا اینقدر می خندند ؟ مگر کارشان سوال نیست ؟ مگر نباید سین جینم کنند از اعمالم ؟ 
صدای قهقهه های آنها چون مته ای در سرم فرو می رفت … نزدیک تر  آمدند ، چهره های ترسناکشان در آن تاریکی سنگین نمایان شد.  خنده هاشان به یک آن تبدیل به اخمی شد که بر شانه هایم سنگینی می کرد بند های کفنم به یکباره فشاری بر بدنم آوردند که تمام خاطرات زندگیم از جلوی چشمانم گذشت . با نگاه به کفنم اشاره کردند و با صدایی ترسناک تر از وحشت گفتند :   
تو که در دنیا بدنت را برای  هر نا محرمی آراستی ، پوشش آن از نظر ملائکه تو را چه سود است ؟ خیال کردی اعمال سوءت از نظر پروردگارت و فرشتگانش پنهان می ماند ؟ آیا پنداشتی کفن سپیدت درون سیاهت را هم می پوشاند؟ 
سپس فریاد برآوردند: ای ملائکه ی خدا ، ای اموات و ای مقربان درگاه ایزد ، بیایید و ببنید کسی را که در دنیا در آرایش خود برای بیگانه اسراف می کرده ، اکنون چگونه به طمع بخشش خود را در کفن پیچیده ! “
از  آسمان ها و زمین چشم هایی نمایان شدند که بر من نگاه هایی تعجب آمیز و طعنه دار می انداختند . از سنگینی این نگاه ها فشاری بر قبرم می آمد که مرا در عمق زمین فرو می برد … ناگهان گلوله ای از آتش بر سرم فرد آمد … 
با جیغی از خواب پریدم … اشک و عرق بر صورتم بود … از آن شب ، خنده ی ملائکه به کل عوضم کرد…
به نقل از حجاب برتر

نظر دهید »

يـــــا خير حبيب و محبوب...

ارسال شده در 19 آبان 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

شیخ رجبعلــی خیاط:

چشمت به نامحرم مي‌افتد، اگر خوشت نيايد كه مريضي!!

اما اگر خوشت آمد، فوراً چشمت را ببند و سرت را پايين بينداز و بگو: يـــــا خير حبيب و محبوب…

يعني: خدايا من تو را مي‌خواهم، اين‌ها چيه؟! ، اين‌ها دوست داشتني نيستند… هر چه كه نپايد دلبستگي نشايد …

نظر دهید »

حجاب در برابر نابینا

ارسال شده در 19 آبان 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

شخصى كه نابینا بود از حضرت فاطمه‏ اجازه خواست تا به حضور او برود، حضرت فاطمه اجازه داد ولى در طول ملاقات حجاب بر سر داشت.
پیامبر خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم به او فرمود: چرا حجاب در بر نمودى در حالى كه او تو را نمى‏دید؟
حضرت فاطمه گفت: اگر او مرا نمى‏بیند، من او را مى‏بینم، و او بوى تن مرا نیز حسّ مى‏كند.
پیامبر فرمود: شهادت مى‏دهم كه تو پاره‏اى از وجود من هستى.
زندگانى حضرت زهرا علیها السلام(روحانى) ص 398

نظر دهید »

نیش زنبور*حجاب*

ارسال شده در 19 آبان 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

نمی دونم تا حالا نیش زنبور رو چشیدی یا نه؟ 

وای که چقد درد و سوز داره دور از جونتون. یادمه یه روز که عطر گل محمدی زده بودم

 متوجه شدم یه زنبور دور و ورم می پلکه ! این دیگه از کجا پیداش شد،

چند بار خواستم دورش کنم اما نمی شد از سماجتش کفرم داشت در میومد ،

بعد از کلی تلاش یه دفعه نکته ای به ذهنم خطور کرد که تقصیر خودم بوده! چرا؟

چون من عطری زده بودم که اونو تحریک کرده بود

و هوسش رو بدون اینکه بفهمم به هیجان آورده بود

آخه معلوم بود که زنبور عاشق گل وعطر و من با زدن عطر توجهش رو جلب کرده بودم

خلاصه زنبور بود و عشق بازی با من !

منم که حوصله اداهاشو نداشتم و از این جلف بازیهاش به تنگ اومده بودم سعی

می کردم از خودم دورش کنم… تو همین گیر و دار

آخ سوختم……….!!! آره!

نیش عاشقانه زنبور بود که به بالای ابروی چشمم خورد و بعد یه قلمبه بزرگ

بالای ابروم ….مُردم از درد …..این هم سزای تحریک کردن زنبور…

به قول خدا جون : آنچه از بدی به تو می رسه از خودته

 

- حالا حرفم اینه…حرفم با تو ، دوستم، آبجی ام، خواهرم…

اگه  ادکلنی زدی یا خودت رو مثل گلی آرایش کردی و موهاتو انداختی بیرون 

و بیرون رفتی یقین بدون که پسرها و مردهایی رو به هوس میندازی

پسرهایی که چه بسا ممکنه از اخلاق و منش و…اونا متنفر باشی

 اما اونا تو رو ول نمی کنن و اگه خیلی بخوای ازشون به خاطر عفت و پاکدامنی 

 کناره بگیری نیششونو می زنن وصورت زیبای عفتت رو با ورم اتهام زشت می کنن

اما واقعا تو این سوز بدبختی، خودت هم مقصر نیستی؟

حرف خدا جون یادت نره : آنچه از بدی به تو می رسه از خودته

نظر دهید »

چرا پادشاه لخت است!؟

ارسال شده در 19 آبان 1396 توسط یا اباالغوث ادرکنی در بدون موضوع

دو خیاط به شهری وارد شدند و پادشاه را فریفتند که ما در فن خیاطی استادیم و بهترین لباسها را که برازنده قامت بزرگان باشد می دوزیم. اما از همه مهم تر، هنر ما این است که می توانیم لباسی برای پادشاه بدوزیم که فقط حلال زاده ها قادر به دیدن آن باشند و هیچ حرامزاده ای آن را نبیند. اگر اجازه فرمایید چنین لباسی برای شما نیز بدوزیم. پادشاه با خوشحالی موافقت کرد و دستور داد مقادیر هنگفتی طلا و نقره در اختیار دو خیاط گذاشتند تا لباسی با همان خاصیت سحر آمیز بدوزند که تارش از طلا و پودش از نقره باشد.

خیاط ها پول و زر و سیم را گرفتند وکارگاهی عریض و طویل دایر کردند و دوک و چرخ و قیچی و سوزن را براه انداختند و بدون آنکه پارچه و نخ و طلا و نقره ای صرف کنند، دستهای خود را چنان استادانه در هوا تکان می دادند که گفتی مشغول دوختن لباسند. روزی پادشاه نخست وزیر را به دیدن لباس نیمه کاره فرستاد. اما صدراعظم هر چه نگاه کرد چیزی ندید، از ترس آنکه مبادا دیگران بفهمند که او حلال زاده نیست، با جدیت تمام زبان به تعریف لباس و تمجید از هنر خیاطان گشود و به پادشاه گزارش داد که کار لباس به خوبی رو به پیشرفت است. ماموران عالی رتبه دیگر هم به تدریج از کارگاه خیاطی دیدن می کردند و همه پس از آنکه با ندیدن لباس به حرامزادگی خود پی می بردند، این حقیقت تلخ را پنهان می کردند و در تایید کار خیاطان و توصیف لباس بر یکدیگر سبقت می گرفتند.


تا بالاخره نوبت به خود پادشاه رسید و به خیاط خانه سلطنتی رفت تا لباس زربافت عجیب خود را به تن کند. البته او هم چیزی ندید و پیش خود گفت معلوم می شود من یکی در میان این همه حلال زاده نیستم، او هم با کمال دیرباوری و ناراحتی، ناچار وجود لباس و زیبایی و ظرافت آن را تصدیق کرد و در مقابل آیبنه ایستاد تا آن را به تن او اندازه کنند. خیاطان حقه باز پس می رفتند و پیش می آمدند و لباس موهوم را به تن پادشاه راست و درست می کردند و آن بیچاره لخت ایستاده بود و از ترس سخن نمی گفت و ناچار دائمأ از داشتن چنان لباسی اظهار مسرت نیز می نمود.


سرانجام قرار شد جشنی عظیم در شهر به پا شود تا پادشاه جامه تازه را بپوشد و خلایق همه او را در آن لباس ببینند. مردم به عادت معمول در دو سمت خیابان ایستادند و پادشاه لخت با آداب تمام ، با آرامش و وقار از برابر آنها عبور می کرد و دو نفر از خدمه دربار دنباله لباس را در دست داشتند تا به زمین مالیده نشود و درباریان، رجال، امیران و وزیران نیز با احترام و حیرت و تحسین پشت سر پادشاه در حرکت بودند و مردم نیز با آنکه هیچ کدامشان لباس بر تن پادشاه نمی دیدند، از ترس تهمت حرامزادگی غریو شادی سر داده بودند و لباس جدید را به پادشاه تبریک می گفتند.


ناگاه، کودکی از میان مردم فریاد زد :« این که لباس به تن ندارد، اپن چرا لخت است؟» هرچه مادر بیچاره اش سعی کرد او را از تکرار این حرف منصرف کند نتوانست. کودک دوباره به سماجت گفت :« چرا پادشاه برهنه است ؟» کم کم یکی دو بچه دیگر نیز همین حرف را تکرار کردند و بعضی از تماشاچیان با تردید این حرف را برای هم نقل کردند و دیری نگذشت که جمعیت یکپارچه فریاد زد که «چرا پادشاه لخت است» و چرا … و چرا …

اینک تمدن غرب چنین وانمود می کند که می خواهد برای انسان لباس بدوزد. اما در حقیقت به جای آنکه لباس برتن او کند، او را برهنه ساخته است و هیچ کس جرأت نمی کند فریاد بر آورد که لباسی در کار نیست و حاصل این همه مد و پارچه و چه و چه، برهنگی انسان است. همه می ترسند که مبادا خیاطان حقه بازی که زر و سیم را برده اند و می برند آنها را به ناپاکی به اصل و نسب متهم کنند. آیا در این جهان که همه اسیر و شیفته تبلیغات غرب شده اند مردمی پیدا می شوند که دلی به پاکی آن کودک داشته باشند و فریاد بر آوند که آنچه به نام لباس در غرب به تن انسان می پوشانند، پوشش نیست، بلکه برهنگی است؟ آیا مردمی پیدا می شوند که صداقتی کودکانه داشته باشند و در مقابل جهانی که برهنگی را لباس می داند جرأت کنند و فریاد بر آورند؟
چرا آن مردم ما نباشیم ؟

برگرفته از : داستانی از کریستین آندرس در کتاب فرهنگ برهنگی و برهنگی فرهنگی نوشته غلامعلی حداد عادل

1 نظر »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
 خانه

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

پیوندهای وبلاگ

  • مرکز تخصصی تفسیر و علوم قرآنی نرجس خاتون (س)
  • راسخون،یار همیشه همراه

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • پرزین
  • معاونت فرهنگی تربیتی مرکز آموزشهای غیرحضوری
  • ندا فلاحت پور

آمار بازدید

  • حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه
  • حکایت پند آموز خطر سلامتی و آسایش
  • حکایت راه حل بهلول برای پرداخت پول بخار
  • داستان و حکایت پندآموز

ورود کاربر

کلمه عبور را فراموش کرده اید ؟
هنوز نام کاربری ندارید؟ اینجا ثبت نام کنید »

آخرین نظرات

  • مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر  
    • مرکز تخصصی نرجس خاتون (س)شاهين شهر
    در داستان و حکایت پند آموز
  • مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر  
    • مرکز تخصصی نرجس خاتون (س)شاهين شهر
    در داستان و حکایت پند آموز
  • زكي زاده  
    • مائده
    در حکایتی است تلخ از احوال مملکت!
  • نگار  
    • طلبه نگار
    در حکایتی است تلخ از احوال مملکت!
  • گل نرگس  
    • زمهرير
    • بكاء
    • نگين آفرينش
    • سرير
    • نور الهدی
    • فدک
    • سخن عشق
    در خواب یک مرد
  • گل نرگس  
    • زمهرير
    • بكاء
    • نگين آفرينش
    • سرير
    • نور الهدی
    • فدک
    • سخن عشق
    در آیت الله مجتهدی (ره)
  • گل نرگس  
    • زمهرير
    • بكاء
    • نگين آفرينش
    • سرير
    • نور الهدی
    • فدک
    • سخن عشق
    در آیت الله مجتهدی (ره)
  • مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر  
    • مرکز تخصصی نرجس خاتون (س)شاهين شهر
    در حکایتی است تلخ از احوال مملکت!
  •  
    • زیباترین نادیده
    • تسکین پرستش
    در دفاع از مظلوم
  • مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر  
    • مرکز تخصصی نرجس خاتون (س)شاهين شهر
    در صلواتی نذر مدافعین حرم
  • مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر  
    • مرکز تخصصی نرجس خاتون (س)شاهين شهر
    در صلواتی نذر مدافعین حرم
  • مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر  
    • مرکز تخصصی نرجس خاتون (س)شاهين شهر
    در درقبرستان چه میکنی❓
  • مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر  
    • مرکز تخصصی نرجس خاتون (س)شاهين شهر
    در چیشد_طلبه_شدم
  • مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر  
    • مرکز تخصصی نرجس خاتون (س)شاهين شهر
    در چرا چادری شدم؟
  • مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر  
    • مرکز تخصصی نرجس خاتون (س)شاهين شهر
    در چرا چادری شدم؟
  • مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر  
    • مرکز تخصصی نرجس خاتون (س)شاهين شهر
    در چرا پادشاه لخت است!؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان